تبيين پيامدهاي منفي طلاق
در دين مبين اسلام، ازدواج پيوند مقدسي مي باشد كه اثرات فردي و اجتماعي قابل توجهي بر آن مترتب است و بدين سبب از فروپاشي و برهم زدن چنين ميثاق غليظي اظهار نگراني شده و طلاق به عنوان نهايي ترين راهكار در اختلافات خانوادگي محسوب مي شود. در اسلام مكانيزمهاي متفاوتي اعم از مقررات، احكام و ممانعت از تصميم گيريهاي آني و احساسي و . . . . جهت كاهش نرخ طلاق وجود دارد تا از اثرات زيانبار طلاق جلوگيري شود.
آثار طلاق در سطح فردي، خانوادگي و اجتماعي
1- بعد فردي
– ترس از آينده:
تصميم به پايان دادن به يك رابطه نزديك، كار ساده و بي اهميتي نيست، اين تصميم با احساس تأسف و سرزنش خود همراه است. ترس از تنهايي پس از طلاق، احساسي است كه زنان بيش از مردان ابراز مي كنند. اين ترس بيشتر ناشي از اين نگراني است كه آيا شريك زندگي ديگري خواهند داشت؟ ترس و يأس از اينكه نتوانند بدون يك مرد زندگي كنند و فرزندان خويش را به تنهايي اداره كنند و شغلي بيابند و از نظر مالي خود و فرزندانشان را اداره كنند، . . . . اين ترسهاي واقعي ناشي از ترديدهاي واقع بينانه درباره مسائل مالي، بازار كار، مشكلات بزرگ كردن فرزندان به تنهايي و تغيير در زندگي فردي و اجتماعي است.
جدايي از همسر به طور ناگهاني يا پيش بيني شده براي همه اعضاي خانواده، علي الخصوص فرد، يك شوك محسوب مي شود. در اين هنگام بحران عاطفي رخ مي دهد. احساس انسان با عقل منطبق نيست و واكنش هاي فرد غير ارادي است و در اكثر موارد دچار درماندگي مي شود. در اولين مرحله انسان هنوز نمي داند بايد واقعيت جدايي را بپذيرد يا نه؟ آيا تنها خواهد ماند؟ آيا در آينده همسري مناسب پيدا خواهد كرد؟
– احساس گناه:
گاهي زنان مطلقه با احساس گناه زيادي در مورد متلاشي شدن خانواده دست به گريبان هستند. به اعتقاد برخي از صاحبنظران مهمترين احساسي كه پس از طلاق در پدر و مادر متاركه كننده پديد مي آيد، احساس گناه و خيانت نسبت به خوشبختي فرزندان است، به علاوه بيم از آينده اي مبهم براي خود و فرزندان، واكنشهاي گوناگوني را در آنان پديد مي آورد و اين وضعيت، احساس گناه را شدت مي بخشد.
– احساس تنهايي:
بعد از مدتي كه از طلاق مي گذرد، فرد احساس تنهايي مي كند، زيرا از محيط امن خانواده كه ديگران عليرغم تمام مسائلشان در آن زندگي مي كنند، جدا شده و بايد با تمام مسائل تنها زيستن و طلاق رو در رو شود. تحقيقات نشان مي دهد زنان بيش از مردان، پس از طلاق احساس تنهايي مي كنند.
– مشكلات روحي و جسمي:
فقدان همسر و تنهايي پس از طلاق موجب مي شود كه اكثر زنان پس از جدايي به ناراحتي هاي روحي و جسمي دچار شوند و همچنان نيازهاي عاطفي خود را در شوهر قبلي خود جستجو نمايند. كمبود معاشرت و تفريح به علت مسائل شهرنشيني در كلانشهر، مشكلات عاطفي زن را مي افزايد. البته مشكلات روحي پس از طلاق به مراتب بيش از صدمات جسماني آن مي باشد. بعد عاطفي طلاق علي القاعده براي زن و مرد مساوي است، مگر شرايط ديگري آن را تغيير دهد. لذا احساس خسارت بيشتر توسط زن در مسئله طلاق، به دو گانگي موقعيت اجتماعي و اقتصادي زن و مرد در جامعه باز مي گردد. زن مطلقه به علت عدم استقلال اجتماعي فاقد پايگاه اجتماعي معيني بوده و به خانواده پدر يا برادر وابسته است. تفاوت زن و مرد در ازدواج مجدد پس از طلاق نيز به موقعيت اجتماعي ـ اقتصادي متفاوت آنها باز مي گردد. در واقع طلاق يك تهديد اجتماعي – اقتصادي براي زن محسوب مي شود. لذا مشكلات زنان در ابعاد مختلف پس از طلاق، بيش از مردان مي باشد.
– مشكل دوگانگي نقش:
زنان در ارتباط با فرزندان خود علاوه بر مشكل اقتصادي با دوگانگي نقش مواجه مي شوند و نبود نقش پدر، فرزندان را دچار مشكل مي كند. زن مطلقه براي فرزندانش هم بايد پدر باشد هم مادر و مرد نيز متعاقباً چنانچه كودك با او زندگي كند، بايد هم نقش مادر و هم نقش پدر را بر عهده بگيرد.
– مشكلات اقتصادي:
مهمترين مشكل زن پس از طلاق مسئله اقتصادي است. اين موضوع براي زنان كم سواد و فاقد مهارت به صورت حادتري جلوه مي كند. واكنش اعضاي خانواده نسبت به طلاق و جدايي مختلف است.در برخي موارد آنان نگرانند كه فرد متاركه كننده از نظر اقتصادي و مالي به آنها وابسته شود. طلاق مي تواند موقعيت اقتصادي – اجتماعي فرد مانند شغل او را تحت تأثير قرار دهد. بسياري از افراد مطلقه (اعم از زن يا مرد) پس از طلاق شغل خود را از دست مي دهند. از ديگر مسائل و مشكلات زنان مطلقه، تهيه مسكن و مكاني براي زندگي است. كمتر كسي حاضر است به يك زن مطلقه اتاقي اجاره دهد.
انزواي اجتماعي و اختلال در هويت اجتماعي: وضعيت زن و شوهر پس از طلاق روندي از محروميتهاي گوناگون، طرد اجتماعي، اختلال در مناسبات اجتماعي دوران زندگي مشترك در يك دوره كوتاه و يا يك دوره طولاني عدم ارتباط با محيط بيروني، فقدان همدل و همراز و نبودن محل زندگي مستقل براي طرفين است. طلاق شرايطي را ايجاد مي كند كه منجر به از دست دادن حمايت اجتماعي خانواده از فرد مطلقه، كاهش نفوذ اجتماعي وي و حتي گاه تضعيف موقعيت ها و فرصتهاي اجتماعي فرد مي شود. در برخي مواقع رفتار جامعه با زنان مطلقه به گونه اي است كه احساس مي كنند ديگر جايي در جامعه ندارند. فرد مطلقه نه در مقام يك مجرد است و نه در مقام يك متأهل. جامعه تعريف و جايگاه مناسبي را براي وي در نظر نمي گيرد و نگرش منفي نسبت به فرد مطلقه وجود دارد، گوئي آنان افرادي بوده اند كه از تمايلات و خواهشهاي خود پيروي كرده و از برخورد با واقعيات زندگي خودداري كرده اند و منافع خود را بر مصالح خانواده ترجيح داده اند. در واقع ارزيابي بسيار منفي جامعه از طلاق به ارزيابي منفي از شخصيت زن و شوهري كه جدا شده اند، تعميم داده مي شود.
زنان مطلقه از گزند طعنه ها و نگاههاي كنجكاوانه دوستان، اطرافيان و آشنايان در امان نيستند، به طور مثال بعضي معتقدند كه وجود زن مطلقه در اتاق عقد خوش يمن نمي باشد .. . . مذموم بودن طلاق در جامعه و مقصر شمردن زن در طلاق، منجر به تنگي روابط اجتماعي زن مطلقه مي شود و بدين ترتيب ارزشهاي حاكم بر جامعه بيش از مشخصات فردي بر مشكلات زنان مطلقه مي افزايد.
از سوي ديگر روحيه جامعه ايراني به گونه اي است كه شخصيت زن را درچارچوب خانواده مي بيند، لذا با شكستن اين كانون شخصيت و هويت خانوادگي زن دستخوش اختلال مي شود.
– كاهش فرصتهاي ازدواج:
زنان مطلقه معمولاً نسبت به مرداني كه متاركه نموده اند، كمتر ازدواج مجدد مي كنند. از جمله علل اجتماعي اين وضعيت، وجود فرزندان، سن زن و عدم پذيرش مردان جهت ازدواج با زن مطلقه مي باشد. البته اين امر به علل عاطفي مانند شكست در ازدواج قبلي و عدم تمايل براي ازدواج و نيز عدم اعتماد مردان به موفقيت زنان مطلقه در زندگي زناشويي و عدم روحيه مناسب جهت آغاز زندگي جديد باز مي گردد. در فرهنگ ايراني زنان مطلقه براي ازدواج، از اعتبار كمتري برخوردارند و مردي كه ازدواج نكرده كمتر به سراغ آنها مي رود و در اغلب موارد مرداني كه زنان خود را از دست داده اند يا همسر خود را طلاق داده اند، به خواستگاري آنها مي آيند، در اين شرايط زن مطلقه ديگر نمي تواند آزادانه حق انتخاب داشته باشد و سطح توقعات او از طرف متقابل، بسيار تنزل مي كند و بسياري از شرايط ناگوار را به اجبار پذيرا مي شود، زيرا در غير اينصورت براي هميشه تنها خواهد ماند.
– ارتكاب به جرم و بزهكاري:
از آنجا كه يكي از كاركردهاي خانواده، ارضاء تمايلات جنسي بوده است، با فروپاشي خانواده، فرد با فقدان ارضاء جنسي مواجه مي شود. چنانچه فرصت ازدواج و تمتع جنسي از طريق مشروع ميسر نشود و فرد چنين نيازي را به دليل تجربه جنسي قبلي شديدتر از گذشته احساس نمايد، به سوي انحرافات جنسي و فساد اخلاقي (روسپيگري) كشيده مي شود. احتمال وقوع اين شرايط علي الخصوص زماني كه فرد با مشكلات اقتصادي و تأمين معاش دست به گريبان باشد، شدت مي يابد و فرد مطلقه را به سوي مفاسد مالي و اخلاقي سوق مي دهد.
– كاهش رضايت از زندگي:
كمبل و همكاران وي اثر متغيرهايي چون وضع ازدواج و سن را بر رضايت از زندگي مطالعه كرده اند. يكي از قوي ترين همبستگي هاي آماري، ميان رضايت از زندگي و وضع ازدواج بوده است. افراد مطلقه، كمترين ميزان رضايت را ابراز كرده اند. كمبل اظهار مي كند كه سه نوع رضايت قابل تفكيك است. رضايت ناشي از برخورداري و درآمد مناسب دوم رضايت ناشي از بودن و اين كه ما چه كسي هستيم و سوم رضايت ناشي از ارتباط كه به رابطه اجتماع از حيث شدت و درگيري عاطفي برمي گردد. به اعتقاد وي رضايت ناشي از بودن با احساس كنترل بر زندگي خود در مقابل اين احساس كه زندگي توسط نيروهاي بيرون از ما كنترل مي شود، مرتبط است. رضايت از رابطه نيز از دو جهت بر رضايت از زندگي اثر دارد. از يكسو با تأمين نيازهاي عاطفي شناختي و حتي مالي و از سوي ديگر از طريق مهار تمايلات افراد، از آرزوهاي بي پايان و ارضاء نشدني آنان جلوگيري مي كند.
2- بعد خانوادگي
– تأثير بر فرزندان
ارتكاب به جرم و بزهكاري: طلاق واژه اي است كه ذهن بسياري از كودكان و نوجوانان را به خود مشغول مي كند. آنان خود را نخستين قربانيان اين عفريت عصيانگر مي دانند. به بيان ديگر طلاق و مشکلات حضانت آثار مخرب معنوي و مادي زيانباري در پي دارد كه بارزترين نتيجه آن از نظر كمي و كيفي بر روي كودكان است.
بي گمان بعضي از بزهكاران جوان متعلق به خانواده هايي مي باشند كه دچار تعارض و كشمكشهاي خانوادگي و اختلالات رواني و عاطفي هستند، وجود تنشهايي رواني و اختلالات عاطفي در خانواده كودك مي تواند او را وادار به فرار از خانه نمايد تا با گروه بزهكاران همكاري و تشريك مساعي نمايد. در روانشناسي جنايي، بروز انحرافات اجتماعي يا جامعه زدگي و تشكيل گروه آسيب ديدگان اجتماعي، ثمره جراحت عاطفي كودكان در خانواده هاي طلاق تشخيص داده مي شود.
آمارها مؤيد اين نكته است كه بيشتر جرم و بزهكاريهاي كودكان و نوجوانان ريشه در مسائل و مشكلات خانوادگي، طلاق و از هم پاشيدگي كانون گرم خانواده دارد. ميزان جرائم و خودكشي در اطفال باقي مانده از طلاق به نحوي بارز افزايش مي يابد. اين اطفال خيلي بيشتر از ديگر همسالان خود مورد سوء استفاده جنسي قرار مي گيرند و بي بند و باري و اعتياد نيز در ميان آنان شيوع بيشتري دارد. تحقيقات انجام شده در باره علل بزهكاري كودكان نشان مي دهد كه كودكان طلاق از امنيت رواني و عاطفي برخوردار نبوده و وجود جانشين مادر در محيط خانواده منجر به ناسازگاري، انحراف و فرار كودك از محيط خانواده مي شود.
– مشكلات روحي و جسمي:
طلاق علاوه بر ناراحتي هاي رواني و گرفتاريهاي زندگي، فرزنداني را برجاي مي گذارد كه به علت پرورش در شرايط نامساعد از نظر رواني و جسماني وضع طبيعي ندارند.طلاق موجب افسردگي نوجوانان مي شود، به نحوي كه كمتر از زندگي لذت مي برند، بي اشتهايي بر آنان چيره مي گردد و خسته به نظر مي رسند. همچنين روحيه وسواسي و اضطراب، پرخاشگري و عصيان، بي قراري، حسادت، سوء ظن و سماجت از ديگر حالاتي است كه در بچه هاي طلاق ديده مي شود.
البته سن كودك در زمان طلاق، در واكنش او نسبت به اين رويداد مهم است. تجربه طلاق براي تمام اعضاي خانواده اضطراب زا مي باشد و رفتار كودكان بعد از طلاق، نشان دهنده اين اضطراب است. پس از جدايي، بلافاصله ميزان اختلالات عاطفي و رفتاري در كودكان بالا مي رود. كودكان تا سن 4 سالگي، استنباطي از طلاق ندارند و به طور كلي نمي فهمند كه چه اتفاقي افتاده است، اما چون طلاق در نهايت منجر به فقدان يكي از والدين مي شود، بر وابستگي كودك تأثير مي گذارد و اثرش در رفتارهاي كودكان نمايان مي باشد. كودكان 6 – 4 ساله مفهوم ساده اي از طلاق را مي دانند و در صورت بروز طلاق، خودشان را مسبب آن مي دانند. كودك پس از 6 سالگي، به خوبي مفهوم طلاق را مي فهمد.
پاسخ فوري اكثريت كودكان در هر سني در خصوص خبر جدايي والدين، اضطراب و پريشاني است، به طوري كه برخي از آنها هيجاني شده يا رفتار واپس گرايي نشان مي دهند. طلاق والدين بر ويژگيهايي چون اضطراب، گوشه نشيني، پرخاشگري، بهانه جويي، انتقام جويي، بي رحمي، غمگين بودن، زود رنجي، نزاع و درگيري، بدخوابي، بي اشتهايي، بيزاري از زندگي، شك و دودلي و احساس بيماري در كودكان اثر فزاينده دارد. اغلب بررسيها نشان مي دهد كه فرزندان طلاق به مشكلات جسمي، عاطفي، تحصيلي (افت تحصيلي، فرار از مدرسه، ترك تحصيل) دچار مي شوند و اين مشكلات در رشد شخصيت و سازگاري آنان اثرات نامطلوبي بجا گذاشته و احتمال ابتلاي آنان را به اختلالات رواني افزايش مي دهد.
از نظر والرستين، طلاق زنجيره اي از حوادث بهم پيوسته است كه براي هميشه زندگي قربانيان خود را دگرگون مي كند. طلاق والدين نه تنها برقراري روابط عاطفي را براي كودكان دشوار مي كند، بلكه روابط گذشته آنها را با والدينشان مخدوش مي كند.
پژوهشهاي انجام شده نشان مي دهد آسيب پذيري پسرها در مقابل طلاق به مراتب بيش از دختران است، معمولاً دو سال طول مي كشد تا دختران با محيط جديد سازش پيدا كنند، ولي پسرها زمان بيشتري لازم دارند تا سازگاري جديد بيابند. گاهي كودكان پريشاني خود را با گريه به بزرگترها نشان مي دهند، البته پسران اين ناراحتي را به صورت افت تحصيلي، پرخاشگري وعصيان و دختران با انزوا و غمگين بودن نشان مي دهند. والدين روي بچه هاي همجنس خود كنترل بيشتري اعمال مي كنند، به همين دليل مادران بيش از پدران به دختران سخت مي گيرند و پدران بيش از مادران با پسران جدي هستند. از طرفي پسران و دختران به يك اندازه نيازمند محبت و توجه از طرف والدين خود هستند. اما والدين پس از جدايي، نسبت به دختران محبت بيشتري دارند. لذا عكس العمل پسران شديدتر و سازگاري آنها كندتر از دختران است.
بنا به بررسيهاي انجام شده، كودكان پس از طلاق والدين در سنين گوناگون دچار حالات روحي متفاوتي مي شوند، مثلاً در سال اول جدايي والدين، كودكان دچار احساس خشم، ترس و افسردگي مي گردند و در سنين پيش از دبستان پسران نسبت به دختران معمولاً ناآرامتر و خشن تر مي شوند و به جاي شركت در فعاليت گروهي با كودكان، به حالت پرخاشگري و بي نظمي بيشتر تمايل نشان مي دهند، خواسته هاي آنها افزون تر مي شود و از گريه براي برطرف كردن نيازهايشان بهره مي جويند. جوانان در مقايسه با خردسالان سازش پذيري بيشتري نشان مي دهند، شايد اين حالت به دليل احساس استقلال آنها در اين سنين است. دوري از والدين برايشان چندان رنج آور نيست.
واكنش آشكار آنان رفتار خشونت آميز، پرخاشگري، بي نظمي و سرپيچي از قوانين است.
در زندگي پس از جدايي والدين كه كودك تك والدي است و مادر سرپرست وي مي باشد، به دليل فقدان، پدر مسائل روحي و رواني بسياري براي دختران ايجاد مي شود كه از جمله آنها بدبيني به جنس مرد، بي خبر ماندن از روحيات و ساختار وجودي مردان است كه گاه آسيبهاي آن در ازدواج چنين دختراني آشكار مي گردد. همچنين احساس بي پناهي و ضعف شخصيت در اين دختران بروز مي كند. در صورت فقدان مادر نيز آسيبهاي عاطفي و شخصيتي و اختلال در رشد ذهني، اجتماعي و اخلاقي فرزند پديد مي آيد. يك پدر هر چه تلاش كند و بتواند نقش مادر را با موفقيت بازي كند، نخواهد توانست نياز به عواطف مادرانه را در كودكان ارضا كند، به ويژه اگر محروميت كودك از مادر با ازدواج دوباره پدر، وجود مادر دوم يا نامادري مواجه گردد كه در اين حال فرزندان پدر را از دست مي دهند و بر كمبودهاي آنان افزوده مي شود.
آسيب طلاق بر نوجوانان كمتر از آسيب اين واقعه بر كودكان نيست، فقط اين دو آسيب، كيفيت متفاوتي دارند. يكي از مسائلي كه هميشه در رابطه با طلاق مدنظر قرار مي گيرد، سطوح رشدي است. مطالعات نشان مي دهند كه واكنش هاي مربوط به طلاق متناسب با سن صورت مي گيرد. تحقيقات والرستين و كلي و كاردك و برگ نشان مي دهد كه نوجوانان تا حدي بهتر از كودكان به طلاق سازگاري مجدد نشان مي دهند، اما با اين وجود بايد با نوجوانان طلاق زده و آسيب ديده از جدايي والدين، احتياط بيشتري را لحاظ نمود.
– مشكلات تربيتي:
وقتي طلاق اجتناب ناپذير مي شود، مسئله مهم سرپرستي كودكان است. تك والدي مشكلات خاص خود را به همراه خواهد داشت، از جمله اينكه اگر كودك با هر دو والد در ارتباط باشد، يعني يكي از والدين، كودك را سرپرستي نمايد و ديگري هم بتواند با او ديدار كند، ناهماهنگي ميان دو الگو، دو نوع روحيه و شخصيت را به او خواهد آموخت. به ويژه اگر والدين در رفتار و سخنان خود سعي در موجه كردن رفتارهاي خود داشته باشند، كودك قادر نخواهد بود هماهنگي و سازگاري ميان اين دوگونه رفتار را بيابد. از طرفي زندگي با يك والد و بي ارتباط بودن با والد ديگر موجب مي شود كه كودك شناخت صحيحي از جنسيت و صفات روحي و بيولوژيكي والد ديگر پيدا نكند، لذا پسرهايي كه با مادر زندگي مي كنند، ممكن است با بسياري از صفات مردانه بيگانه و بي تجربه بمانند و برعكس دختراني كه تنها با پدر زندگي مي كنند، احتمال دارد از شناخت الگوهاي رفتاري زنان و اصول خانه داري و همسرداري محروم بمانند.دختران نوجوان نيازهاي ديگري دارند، آنها فكر مي كنند كه والدين مدلهاي اساسي نقش آموزي هستند و بدون حضور آنها رشد مناسب رفتار بزرگسالي در نوجوان مشكل خواهد بود، علي الخصوص زماني كه اين عدم حضور در اثر طلاق باشد. كاملاً بديهي و منطقي است كه اگر الگوئي وجود نداشته باشد، نقش آموزي دچار مشكل مي شود و منطقي تر اينكه اين فقدان در صورتي كه ناشي از يك ضد ارزش باشد، نقش آموزي سخت تر مي گردد. به عبارت ديگر فرزندان باقي مانده از طلاق در همانند سازي مشكلات زيادي خواهند داشت. پسر در همانند سازي از پدر و دختر در الگوپذيري از مادر. از سوي ديگر با فقدان حضور پدر كنترل فرزند پسر توسط مادر به دشواري انجام مي شود. زيرا والدين بر روي كودكان همجنس خود كنترل بيشتري دارند، با فقدان حضور پدر، در واقع پسر، مهمترين منضبط كننده خود را از دست مي دهد، با توجه به اينكه سرپرستي كودكان پس از طلاق غالباً با مادران است.
زندگي با يكي از والدين نمي تواند شخصيت كامل و متعادلي را در كودك پديد آورد. اينگونه زندگي نمي تواند همه نيازهاي كودك را برآورده سازد. زيرا كودك در اين نوع زندگي براي رفتارهاي خود تنها يك مربي و الگو دارد و از لحاظ محبت و سرپرستي تنها به يكي از والدين تكيه مي كند. از سوي ديگر جامعه هرگز نخواهد توانست نقش پدر و مادر را براي طفل ايفا كند و همه نيازهاي عاطفي و رواني و معنوي او را تأمين نمايد.
– مشكلات زندگي آتي:
مشاهده تعارض والدين و روابط زناشويي ضعيف آنان، احتمالاً تأثير نامطلوبي بر موفقيت ازدواج فرزندان مي گذارد. بيشتر بچه هايي كه با خانواده هاي طلاق و يا با سرپرستي يكي از والدين زندگي مي كنند علاوه بر اينكه دچار انحرافات جنسي و اخلاقي مي شوند، ازدواجشان نيز به طلاق ختم مي شود و درصد طلاق در اين گروه كه پيشينه طلاق والدين را دارند، در مقايسه با ديگران بيشتر است. طلاق و جدايي موجب مي شود فرزندان نسبت به زندگي، دلسرد و غمگين شوند و در زندگي اجتماعي و خانوادگي ناسازگاري داشته باشند و اين به زندگي آتي آنها لطمه وارد خواهد ساخت. از سوي ديگر افراد جامعه به دليل تقبيح طلاق و نگرش منفي نسبت به آن، تمايل چنداني به وصلت و انتخاب همسر از خانواده هاي طلاق گرفته و فرزندان طلاق ندارد، لذا احتمال ازدواج اين فرزندان نيز نسبتاً پايين است.
– اختلال در هويت فردي و خانوادگي: هنگامي كه طلاق زنجيره خانواده را از هم پاره مي كند، پدر و مادر هويت جداگانه اي دارند، ولي آن كسي كه ديگر نامي ندارد و بي پناه و متزلزل در اجتماع رها شده است، فرزند مي باشد، حتي اگر زير چتر حمايتي يكي از والدين هم باشد، باز جامعه به ديده يك فرزند درمانده به او مي نگرد كه وليّ و سرپرستي ندارد. جدايي پدر و مادر يك اثر آني و زودگذر نيست و در تمام مراحل زندگي فرزندان اثر منفي خواهد داشت.پراكنده شدن اعضاء خانواده و محروميت فرزندان از سرپرستي مشترك والدين پس از فروپاشي و انحلال خانواده، آنها را از داشتن مواهب و مزاياي زندگي خانوادگي محروم كرده و هويت فردي و خانوادگي خود را مختل مي نمايد.
برداشتي كه كودكان از مسئله طلاق دارند با برداشت والدين آنها متفاوت است. كودكان مي خواهند از محبت و همراهي والدين خود برخوردار باشند و مطمئن باشند كه هر دو آنان در كنارشان هستند، با طلاق و جدايي، تعلق و دلبستگي فرد به خانواده كاهش مي يابد و هويت خانوادگي او مخدوش مي شود.
– احساس گناه و سردرگمي:
ويژگيهاي مشترك فرزندان پس از طلاق، احساس گناه است از اينكه آيا آنان در جدايي ميان والدين خويش نقشي داشته اند؟ آيا آنان نسبت به ادامه زندگي پدر و مادر خود دچار قصور و كوتاهي گشته اند؟ احساس ديگري كه در رفتار اين كودكان آشكار مي گردد شگفتي و نگراني از گزينش يكي از والدين است، به دليل اينكه پدر و مادر هر دو نزد فرزند به يك اندازه محبوب و دوست داشتني هستند، كودكان از پذيرش يكي از آنان و دوري از ديگري دچار ترس و اضطراب مي گردند، بنابراين رؤيايي كه همواره در ذهن آنان وجود دارد، اميد به بازگشت پدر و مادر و زندگي دوباره در كنار آنان است و حتي گاه كوششي را هم براي سازش و ايجاد پيوند ميان والدين به عمل مي آورند كه معمولاً به شكست منجر مي شود. بحران عاطفي در صورت توجيه و نااميدي از زندگي دوباره با والدين، سازگاري فرد را با زندگي پس از طلاق بيشتر مي كند.اثرات درازمدت طلاق بر كودكان بسيار زياد و گاه جبران ناپذير است.
– ايجاد خانواده هاي ناتني:
از ديگر آثار طلاق، خانواده هاي ناتني هستند، اين خانواده ها كودكاني را دربرمي گيرند كه داراي زمينه هاي خانوادگي متفاوتي هستند و ممكن است انتظارات مختلفي در مورد رفتار مناسب در خانواده داشته باشند و از آنجا كه اكثر فرزندان ناتني به دو خانواده متفاوت تعلق دارند، احتمال برخورد در عادات و شيوه نگرش قابل ملاحظه است. ازدواج مجدد والدين موجب مي شود كه فرزندان طلاق، خود را در حال تجربه مشكلات جديدي بيابند. قرار گرفتن در خانواده نامادري يا ناپدري كه روابط آنها براي كودك ناآشنا و مشكل است و ممكن است نامادري يا ناپدري همچون ميهمان ناخوانده اي به نظر آيد كه والد واقعي را از ميدان به در كرده است. ناپدري يا نامادري ممكن است از نظر اعمال نظارت و انضباط مشابه والدين واقعي كودكان نباشد.
تأثير بر ساير اعضاي خانواده
– ايجاد خانواده اضطراري:
از جمله آثار طلاق ايجاد خانواده هاي اضطراري است. يعني يكي از زوجين (اكثراً زن) بعد از جدايي در خانه پدري حيات مي گذراند و هر شرايطي را تحمل مي كند. زيرا جامعه هيچ جايي را براي زنان مطلقه در نظر نگرفته است و امكان امرار معاش و گذران زندگي به هيچ وجه برايش وجود ندارد، هر چند اكنون اكثر زنان مطلقه باسواد هستند و مي توانند شغلي داشته باشند، ولي وابستگي و احساس سربار بودن هنوز براي زنان مطلقه وجود دارد.
– برهم خوردن تعادل روحي و رواني اعضا خانواده:
طلاق، تعادل روحي اعضاي خانواده، فرزندان، وابستگان و نزديكان را بر هم مي زند. طلاق يكي از فقدانهاي عمده زندگي است. اين فقدان نه تنها براي افراد مطلقه بحران ايجاد مي كند، بلكه آسيبي شبيه مرگ والدين بر فرزندان و اعضاي خانواده وارد مي كند. در مقياس دگرگوني زندگي، بعد از حادثه مرگ همسر، طلاق بيش از ساير رخدادهاي زندگي، مقتضي سازگاري مجدد افراد مبتلاست. در تحقيقي كه جي هبر در سال 1990 انجام داده است مشخص گرديد كه طلاق منجر به كاهش اعتماد به نفس اعضاي خانواده مي شود، چنين كمبودي مي تواند ماهيتي اجتماعي، رفتاري يا جسمي داشته باشد.كاهش اعتماد به نفس پس از طلاق، مي تواند منشاء ايجاد آشفتگي در بين اعضاي خانواده شود.
– تقسيم كار مجدد در خانواده:
اكثر خانواده هاي گسسته با مشكل تقسيم كار دوباره در خانواده مواجه هستند. به دليل فقدان حضور مادر، انجام امور منزل بين فرزندان و پدر تقسيم مي شود. يا با حضور فرد طلاق گرفته در خانواده پدري، مجدداً تقسيم كار بين اعضاي خانواده پدري انجام مي شود.
– مشكلات ازدواج ساير اعضاء خانواده:
شكست در ازدواج يكي از اعضاء خانواده مي تواند احساس عدم موفقيت در ازدواج را در ميان ساير اعضا خانواده ايجاد كند. از سوي ديگر چون انسانها به نحو آشكاري تمايل دارند كه يافته هاي خود را تعميم دهند و قاعده سازند، بدين سبب با طلاق يكي از دختران خانواده، ناخودآگاه اين موضوع به عدم موفقيت در زندگي زناشويي و قدرت سازگاري ساير اعضا خانواده تعميم داده مي شود، به نحوي كه فرصتهاي انتخاب همسر را براي ساير اعضا خانواده كاهش داده و شرايط ناگواري را براي آنها فراهم مي آورد.
– طرد اجتماعي اعضا خانواده:
به اعتقاد صاحبنظران هر چقدر كه يك رفتار در فرهنگي، هنجار يا گرامر اجتماعي باشد، عدم رعايت آن (هنجار شكني) با مجازات بيشتري همراه است. ازدواج و حفظ بنيان آن در فرهنگ سنتي ايرانيان اهميت خاصي داشته و نقض آن با طرد و انزواي اجتماعي افراد جدا شده و خانواده هاي آنان همراه بوده است.
3- بعد اجتماعي
طلاق در زمره غم انگيزترين پديده هاي اجتماعي است. طلاق، تعادل انسانها را برهم زده و آثار شومي را در جامعه بر جاي مي گذارد و منجر به كاهش انسجام و يكپارچگي اجتماعي مي شود وسنگ بناي اجتماع را از هم مي گسلد. طلاق پديده اي است به تمام معني اجتماعي و همانند نهاد اجتماعي عمل مي كند. زماني كه جامعه در معرض آسيبهاي بنيادي است، روابط اجتماعي بيمار مي باشد و فساد گوشه گوشه جامعه را دربرگرفته است. طلاق يك معلول است، از آن رو كه تابع شبكه پيچيده و به هم پيوسته اي از عوامل اجتماعي است. هر چند ازدواج امري مربوط به دو فرد است، ليكن طلاق امري اجتماعي مي باشد كه صدمه و زيان آن دامان جامعه را نيز فرا مي گيرد و جامعه را از حركت باز داشته و آن را عقيم و سترون مي كند. طلاق روح پويايي را مي كشد و علاقه و اشتياق جوانان را به تشكيل خانواده سست مي كند و اعتماد اجتماعي را سلب و مخدوش مي نمايد.
طلاق همچنين پديده اي جمعيتي است كه به لحاظ كميّ و كيفي بر ساخت جمعيت اثر مي نهد زيرا تنها واحد مشروع و اساسي توليد مثل، خانواده مي باشد كه با وقوع طلاق از هم مي پاشد. از سوي ديگر طلاق بر كيفيت جمعيت تأثير دارد، چون فرزندان و نسلي كه از نعمت خانواده محروم هستند، به احتمال زياد فاقد شرايط لازم در احراز مقام شهروند مسئول خواهند بود.
طلاق اثرات اقتصادي نيز براي جامعه دربرخواهد داشت، زيرا تعادل روحي نيروي انساني توليد و خدمات را در جامعه برهم مي زند و منجر به بروز اثرات سهمگيني در حيات اقتصادي جامعه خواهد شد.طلاق نماد يك مشكل ارتباطي سالم و صحيح بين افراد است، اين مشكل ارتباطي در سطح كوچك (خانواده) مي تواند در بعد وسيعتر (جامعه) نيز شيوع و گسترش يابد و ارتباطات انساني را مختل نمايد.هيچگاه مطالعه آسيب شناسي اجتماعي و انحرافات اجتماعي بدون توجه به طلاق امكان پذير نيست.
وقتي بنيان نهاد خانواده دستخوش ضعف و عدم استواري مي گردد، بنيانهاي اخلاقي و اجتماعي كل نظام اجتماعي متزلزل شده و آن جامعه به سوي جرائم گوناگون سوق داده مي شود. طلاق مي تواند موجب افزايش آسيبهاي اجتماعي از قبيل اعتياد، الكليسم و انحرافات جنسي شود، از سوي ديگر طلاق يكي از عوامل مؤثر در افزايش نرخ خودكشي مي باشد. طلاق در يك جامعه به مثابه تزلزل اجتماعي و عدم ثبات جامعه است كه مي تواند منجر به كم بها شدن خانواده و ارزشهاي خانوادگي در آن جامعه شود.
رضا حسینی برج، وکیل پایه یک و باتجربه دادگستری
شماره تماس:09156024004